حرف دگر ندارم جانم رسیده بر لب
ای غم دَم و دُمات را بردار و بگذر از من
تو زهرمار داری در نیش خود چو عقرب
روزی که از می عشق خالی شود پیاله
این ساغر بلورین از خون شود لبالب
در عالم رفاقت دلبستهام به یاری
یاری و غمگساری، آزاده و مؤدب
عشق است مذهب ما این جای گفتگو نیست
بگذار باشد این شهر، شهر هزارمذهب
جز شمعهای عاشق در خانه هیچکس نیست
حرفی بزن که داریم اوضاع نا مرتب
ای قصهگو! رها کن این شاعر است نی شاه
جای دگر به پا کن بزم هزار و یکشب
یحیا جواهری