قصه کن، حرف بزن، شور بده بال و پری
رو به روی تو نشستم به صدا محتاجم
تو خموشی و فقط خیره به من مینگری
از همه خلق گسستم به تو دلبستم و تو
چه قدر عشوهفروشی، چه قدر بیپدری
مرگ بر هرچه قفس، تنگ غروب است بپر
من تماشاگر محضام؛ بپری یا نپری
چارسو خون و خطر، چارطرف تنهایی
خوش به حال تو که از قصهی ما بیخبری
منطقالطیر ندانم و ندانم و نه… هیچ
به جز این نکته که از من تو گرفتارتری
تو اگر درقفسی، خانهی ما هم قفس است
قفس اندر قفس اندر قفس و در به دری
دلم از خانه به تنگ آمده مَیناگک من
فصل کوچ است بفرما تو به من همسفری؟
یحیا جواهری