باران نم نم نیست جایش سنگ میبارد
در جادههای شهر میجویم، نمییابم
مردی که تابوت مرا بر شانه بگذارد
چون مار صحرا پوست دادم پیکرم زخمیست
این زخمها را کو جوانمردی که بشمارد
فرهاد تنها بود و با یک کوه میجنگید
یار تو سنگی را ز راهی بر نمیدارد
گل نشکفد، باران نبارد، ابر بگریزد
آنجا که دست باغبانش گل نمیکارد
نام جدید شعر حرف مفت شد آخر
این قوم شاعر را چرا دیوانه پندارد؟
یحیا جواهری