بدون دوست؛ بدون دلیل خُرسندم

بدون دوست؛ بدون دلیل خُرسندم
دگر بهانه ندارم به زور می‌خندم
میان چار کمربند شهر محبوسم
خوشم چنان که به شیراز یا سمرقندم
بیا و دکلمه کن عاشقانه‌هایت را
که من هنوز به آیات عشق پابندم
اگر که تیغ ببارد ز آسمان به سرم
خوشم به بلخ که همسایه‌ی خداوندم
هنوز وعده‌ی «می‌آیم» تو یادم هست
اگر تو لطف نمایی؛ من آرزومندم
غزل فدای سرت، از شب و چراغ بپرس
به واژه واژه‌ی آن بار بار جان کندم
به حرف و قول و جوانمردی‌ام مکن تردید
تنم فدای سرم، سر فدای سوگندم
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *