که دشمن پیش پایت فیر کرده
دلم اینجا برایت هر دقیقه
خدا گفته دعای خیر کرده
دلم تنگ است و شب تاریک و بیماه
خدا خیرت دهد شمعی برافروز
مگو صد سال دیگر زنده باشی
عزیزم! مردن آسان است امروز
نمیدانم چه راز است این که شبها
کلاغی سر دهد بر بامم آواز
اگر روزی مسافر گشتم ای یار
غزلهای مرا در آتش انداز
مسافر در ملاقات خدا رفت
ازآن بالای بالا پس نیاید
دلش را برد باخود، گفت اینجا
دل زخمی به کار کس نیاید
هوا تاریک شد شمعی برافروز
چراغان کن عزیزم خانهیی را
ز بعدِ مرگ عاشق گفت شبحی
بیامرزد خدا دیوانهیی را
کسی پیدا نشد با او بگوید
تو را یک مردِ تنها دوست دارد
زبانش با تعارف آشنا نیست
نگفته با تو، اما دوست دارد
یحیا جواهری