که نسیم مهربانی نه وزد ز هیچ سویی
همه حرف صلح بر لب، تب و تاب جنگ در دل
دلِ سنگ میشگافد چو صدا کند گلویی
چه روایت غمافزا که به شعر در نگنجد
نگشاید این معما به گپی و گفتگویی
هله یار! تشنهام من، نفسم به آخر آمد
عطشم عطش سراپا و تو چشمهیی و جویی
اگر اسم تو کبوتر و رخت شبیه ماه است
بپر و جهان بشوران که هماینی و هماویی
ز گلایههای شاعر دل خویش را مرنجان
تو نه غایبی نه دوری، تو حریف روبهرویی
چو ز تشنگی بمیرد برهآهویی، نماند
نه به ابر اعتباری نه به چشمه آبرویی
یحیا جواهری