نه به خانه صبر و طاقت، نه به رفتن اختیاری
من و قصههای غمگین، تو به خانهات قرنطین
نه ز آشنا امیدی؛ نه ز دوست انتظاری
ز کتاب و قصه دیگر به خدا که سیر گشتم
چقدر دماغ باید، که ندارم ار تو داری
من اگر بمیرم اینجا؛ به جنازه کس نیاید
ز تنم اثر نماند به هوا به جز غباری
تب و تاب مرد تنها چقدر شبیه مرگ است
که به جز شب قیامت سحر دگر نداری
شب ما چه اسم دارد؛ چقدر طلسم دارد
تو بمان در انزوایت؛ نه گل است نه بهاری
به کجا گریزد این قوم که ره فرار بستهست
چه ستیزهگر جهانی، چه عجیب روزگاری
همه روی سر نهاده گل و تاج و تخت خالی
که رسد ز گرد صحرا به قبیله خرسواری
یحیا جواهری