تنها نشسته بود کسی را بیا نگفت

تنها نشسته بود کسی را بیا نگفت
از آن نگفته‌هاش یکی‌هم به ما نگفت
تا ته کشید جامِ پر از زهر و خنده کرد
حتا به روی دشمن خود ناسزا نگفت
با صد هزار سنگ ملامت که خورد، مُرد
اشکی نریخت، آه نکرد و «چرا؟» نگفت
مرد شکست خورده‌ی لج‌باز بود و رفت
حرف نگفته داشت که جز با خدا نگفت
اما پس از وداع، دو سه قطره اشک ریخت
خود رفت و یک حکایت از آن ماجرا نگفت
گفتم که زخم‌های دلت را رفیق من
با خویش می‌بری ز کجا تا کجا؟… نگفت
در انتهای عشق، سه تا نقطه است و بس
در ابتدا چه گفت که در انتها نگفت؟
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *