من و تو عشق میورزیم باهم
از این دو هیچ زیباتر نباشد
به زیر آسمان، یا عشق یا غم
بسی تلخ است میدانم غمت را
تو عاشق باش تا شیرین شود غم
…
جوانی بود و عشق و شور و مستی
بساط شادکامیها فراهم
کمی تا میلهی نوروز مانده
دوهفته نه، دو روزی بیش یا کم
زمین بلخ رستاخیز گل بود
به برگ لاله میلغزید شبنم
جدال باد بود و ابر و خورشید
به یادت هست آن باران نمنم؟
در آن تنگ غروب عاشقانه
تمام جاده را گشتیم با هم
تو از قشلاق میگفتی من از شهر
سخنهای خوش؛ اما نامنظم
گریزت هر دقیقه دیدنی بود
چو آهویی که هر دم میکند رم
همه تمکین همه ناز و همه شرم
به پاکی و لطافت، ماه و مریم
به یادت هست؟ من یادم نرفته
به صحرا رفتنات با صد چم و خم
شمال دشت میآورد با خود
به قریه بوی شالیزار و شرشم
به یادت هست میخواندم شبانه
برایت بیتهای عاشقانه؟
جوانی بود و من دیوانه بودم
دوبیتیهای عشقی میسرودم
به یادم هست میگفتم به تکرار
دِه پایین و بالا صدقهی یار
بگردم دور دور خانهات را
فراهم میکنم طویانهات را
…
نه غوغا بود نه آشوب و جنگی
نه سربازی نه شلیک تفنگی
نه کس در رهگذاری خار میماند
نه طفلی در تهِ آوار میماند
نه یک قشلاق و چندین شاه و شحنه
نه این بازیگران بر روی صحنه
صفا بود و محبت بود و دینی
نکو جایی، مبارک سرزمینی
برای عشق هم در قریه جا بود
به هر آیینه تصویر خدا بود
در آن احوال خوش مثل دو آدم
من و تو عاشقی کردیم با هم
…
دریغ اما ز عشق و خوشخیالیش
دریغ از همدلی و اندیوالیش
شکستم من، شکستم من، شکستم
پس از صد بار مردن باز هستم
چهها رفت و چه شد، هرگز نگفتم
تو می رفتی خداحافظ نگفتم
دگر هرگز نخوردم آب قریه
تو را از من گرفت ارباب قریه
به جای آب و نان، اندوه خوردم
جوان بودم؛ ولی صد بار مُردم
بمیرد عاشق؛ اما عشق باقیست
رسیدن، نارسیدن اتفاقیست…
یحیا جواهری