تندیسها خموشاند؛ آیینه بیکلام است
آنجا که جلوهٔ اوست ما رفتهایم از خویش
خورشید چون بتابد کار سحر تمام است
بیچشم میتوان دید تصویر عالمی را
بیعشق یکنفس هم این زندهگی حرام است
این، پا برهنه در شهر، و آن در طواف کعبه
خالق در این میانه دلواپس کدام است؟
پا در قلمرو عشق بگذار؛ تا ببینی
شیری که رام آهوست؛ تیغی که در نیام است
یک کوچه از جهنم آنسوتر است یاران
شهری که پادشاهش بر دیگری غلام است
یحیا جواهری