خون دلم را میخورم صبحانهیی دارم
حس میکنم یک گرگ مرمیخورده در من هست
یا زیر جلد خود سگِ دیوانهیی دارم
این سگ، سگ غم، گرگ هم یک حس تنهاییست
همسایهگیها با دو سه بیگانهیی دارم
یک شیشه میگفتی که میآرم، میاور… ها
من خود کنار جاده ساقیخانهیی دارم
شب گِرد خویش و صبح گِرد یار میچرخم
قلب زمینم گردش مستانهیی دارم
بر خاک قبرستان قدم آهسته بگذارید
من دورهگرد شهرم آنجا خانهیی دارم
امشب تو ای همزاد من از گریه لبریزی
جای تعارف نیست؛ من هم شانهیی دارم
چیزی برای باختن در دست و بالم نیست
از عشق تنها یک دل دیوانهیی دارم
یحیا جواهری