بهار آبلهگون ساختم کف پا را
من از ولایت عشقم هزاربار به بلخ
به جستجوی تو گشتم پیادهروها را
به چشمهای تو سوگند اگرچه کور شوم
به التماس نخواهم عصای موسا را
برای یافتنات شب بر آسمان شمرم
ستارههای سمرقند را، بخارا را
به شانههای تو ای عشق، سخت محتاجیم
وگرنه تا به کجا باد میبرد ما را
وزد چو باد موافق به کشتی من و تو
به ساحل آورم آخر نهنگ دریا را
خداست خالق من، دین من، شریعت من
به فرق سر ننهم مسجد و کلیسا را
یحیا جواهری