پرنده نیز دلش هرچه خواست میگوید
قسم به عشق، قسم بر شهادت مجنون
دروغ نیست که دیوانه راست میگوید
به یک سلام که بر عاشقان تعارف کرد
به خنده خنده همه شهر را تصرف کرد
چه مردها که زلیخا شدند وقتی که
غریبه آمد و تقلید کار یوسف کرد
تو نیستی و کس دیگری نمیآید
صدای پر زدن کفتری نمیآید
ز آسمان و هوا سنگ فتنه میبارد
چه حکمت است که پیغمبری نمیآید
دگر بس است مگو صبر کن، مدارا کن
بیا و میلهٔ نوروز را تماشا کن
سلام کردم و گفتم رفیق ممکن نیست
بهار را چه کنم جای امن پیدا کن
یحیا جواهری