خرمن هستی شان شکل دگر سوخته است
نیمهٔ آخر یک شمع، جوانی معتاد
دیدمش داغ به دل، شعله به سر سوخته است
مشتیِ هیزم شده میسوزد و هی میسوزد
او خودش نیز نداند چقدر سوخته است
گفت آهسته برو گور خودت را گم کن
زیر پل، آخر دنیای پدرسوخته است
بعد از آن یک شب برفی، شب توفان و تگرگ
همه دیدند که صد سنبل تر سوخته است
از پل سوخته؛ تا مرز جهنم سرخ است
سرو هم از کف پا تا به کمر سوخته است
یحیا جواهری