صحرا پُرِ گرد است؛ ولی نیست سواری

صحرا پُرِ گرد است؛ ولی نیست سواری
روشن نتوان کرد به شمعی شبِ تاری
یک ساحل آرام در این شهر ندیدم
تا بار غمم را بگذارم به کناری
دو یار، دو عاشق چمدان‌ها سرِ شانه
رفتند از این شهر؛ دیاری به دیاری
باید بِدوی هی بِدوی تنگ غروب است
باید تو خودت را برسانی به قطاری
قومی که به یک سکه فروشند خدا را
آسان بفروشند دلی را به «دلاری»
آن خنده‌ی خونین دل ما را نفریبد
ابلیس هم آدم بشود گاه گداری
سرد است هوا صندلی داغ بیارید
چای و چلمی، نای و نوایی، دو سه یاری
گر خواست دل‌ات تا کره‌ی ماه سفر کن!
ماییم گرفتار سرِ زلف نگاری
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *