عشق بود و هی‌هی پرواز بود

عشق بود و هی‌هی پرواز بود
زنده‌گی هم‌ساز و هم‌آواز بود
آسمان دروازه‌های باز داشت
صد بهار آیینه چشم‌انداز داشت
یاد باد آن عشق‌های پاک مان
مستی انگورهای تاک مان
در سماع مولوی مهمان شدیم
تا شب نوروز «حافظ‌خوان» شدیم
یاد باد آن سال‌ها، دعوا نبود
آدم، آدم بود؛ گرگی‌ها نبود
بام‌ها کوتاه و درها نیمه‌باز
دختر همسایه بی‌چادرنماز
جیب‌ها خالی و دل‌ها پُرهوس
معنی غم را نمی‌فهمید کس
یاد باد آن روزهای بی‌ملال
روزهای بی‌تفنگ و بی‌جدال
یادباد آن کوچه‌ها آن بچه‌ها
بادبادک‌های رنگین در هوا
بچه‌ها در بین‌ هم شیر و شکر
آن ز این و این زآن خوشحال‌تر
کوچه بازی‌گاه ناخاموش بود
کودک همسایه بازیگوش بود
صاف و روشن بود آب نهرها
خر به صحرا بود نی در شهرها
رفت و آمد بود نی این رفتنا
رفتن اشکین و بی‌برگشتنا
یاد باد آن صبح‌ها آن شام‌ها
باد، گل می‌ریخت روی بام‌ها
کدخدای قریه بود و نوکرش
گاه جفتک می‌زد از مستی خرش
عشق بود و مهربانی‌ها زیاد
«یاد باد آن روزگاران یاد باد»
آهوان رفتند و گرگان آمدند
برف و کولاک و زمستان آمدند
آه نسل بعد و سرگردانی‌اش
در سراب صلح، قایق‌رانی‌اش
ما که رفتیم، آن بهار و بامداد
یاد بادا؛ یاد بادا؛ یاد باد
یاد باد آن روزهای که گذشت
روزهای حسرت بی‌بازگشت
می‌روم گل می‌کنم این شمع را
می‌برم با خود دلِ نا جمع را
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *