قصهی ناگفتهاش را تا شنیدم گریه کردم
عکس من! آیا منم این؟ این منم؟ نه؛ باورم نیست
گفت آری این تویی، آهی کشیدم گریه کردم
یکنفر اما دو آدم، چارچشم و مات و حیران
بغض کرد و من ز مژگانش چکیدم گریه کردم
گفتمش آهای لامذهب! بگو آن خندههایت کو؟
گفت: تا گفتی که من هردم شهیدم، گریه کردم
مرد هم گاهی که تنها میشود آرام میگرید
سر نهادم بر سر سنگ، آرمیدم گریه کردم
رفت او در گرگ و میش این هوای مهگرفته
هرچه گشتم رد پایش را ندیدم گریه کردم
تا که فهمیدم که این دنیا دگر جای قشنگی نیست
خون دل خوردم، خداگفتم، تپیدم گریه کردم
یحیا جواهری