عاشقی گل میکند با یک تبسم، یک نگاه
این قدر «رفتم» مگو، معشوقهات صدبار گفت:
گور بابایت برو! خود را فکن در قعرِ چاه
عشق در قرن هیاهو جز فریبی بیش نیست
«دوستت دارم عزیزم!» یک دروغ دلبخواه
قصهی مجنون صحراگرد یک افسانه است
غم غم نان است جانم! عاشقی هم گاه گاه
آسمان آورده با خود چلچراغ برف را
یا که نه، امشب هزاران تکه شد قندیل ماه
در دِه و قشلاق ما جنگ است؛ اما عشق نیست
عشق را خوردند گرگان و سگان در نیمهراه
دودمان زخم و زنجیر از که نالند ای رفیق!
از خدا نه، از فلک نه، از خود و بخت سیاه
این جماعت چون به خشم آیند یاغی میشوند
آن قدر یاغی که لرزانند کاخ پادشاه
یحیا جواهری