دیوانه جان! این ریههات افتاده است از کار
عاشق که باشی، شعر هم دیوانهات سازد
لبهات میسوزند: هی سیگار هی سیگار
بر پلک چشمانم چو آتشخانه روشن شد
یا مَی بده؛ یا چای سبزِ تازهی هِلدار
حالِ سمرقند و صفاهان و بخارا خوش
یک زخم کمتر کن ز جانِ کابل تبدار
من شعر میخوانم به نام عشق، ژکفرجان
جانم فدایت دست روی قلب من بگذار
از عشق تنها یک دل دیوانهیی دارم
دیوانهی زنجیرییی لتخورده در بازار
این قلب عاشقپیشه را نفرین کنم؛ یا نه؟!
این قلب، قلبِ بیپدر، جان میکَند انگار
جاهل شدم، دیوانهگی کردم، نفهمیدم
که عشق چون شیر است شیر مست و آدمخوار
حالا که میمیرم وصیتنامهام این است:
قلب مرا در غرب کابل خاک کن ای یار!
یحیا جواهری