یا آورد از کوچه، دلِ در به درم را
تنهایی و اندوه، چو مور و ملخ آخر ـ
خوردند پدرسوختهها مغزِ سرم را
برشانه بگردانم از این گور به آن گور
بی تخته و تابوت، تن بیهنرم را
عشقِ سرِ پیری چقدر مسألهساز است
خم ساخته این بار خجالت کمرم را
غمهای جهان را چه کنم دست خودم نیست
عشق است که آتش زده گور پدرم را
در آخر این کوچه کسی چشم به راه است
باید که ببندم چمدان سفرم را
…
با افسر و سردارِ «کفندزد» بگویید:
حتّا ندهم دست تو افسار خرم را
یحیا جواهری