نگفتههای دلش را به باد میگوید
صبور باش که این مرد، قصهٔ شب را
پس از مکاشفهٔ بامداد میگوید
چه سرزمینِ مخوفی که مرده هم اینجا
برای قاتل خود زندهباد میگوید
دلم به رستم مینوسرشت میسوزد
که هرکه لب بگشاید شُغاد میگوید
قبیلههای مرا گاهنامه در یک فصل
عجمتبار، فریدوننژاد میگوید
برای ایل خودش رودکی لبِ آمو
چو «هومر» است که از «ایلیاد» میگوید
یحیا جواهری