گرچه از شهر شما عزم سفر دارم من

گرچه از شهر شما عزم سفر دارم من
تن به آتن نکشم، فکر دگر دارم من
دلم آهسته به من گفت: «مرو دیوانه!
از تپش‌های درون تو خبر دارم من»
آخرین حد جنون است که در نیمۀ روز
هوس دیدن مهتاب به سر دارم من
غیر از این داغ غم و حسرت و تنهایی و عشق
مشت خون دگری هست که بردارم من؟
همه پرونده به‌دست‌اند و خدا هم مشغول
کس نفهمید؛ چه امّا و اگر دارم من
گر بهشت است از آن بگذرم؛ اما ز تو؛ نه!
پسر آدمم و ارثِ پدر دارم من
یحیا جواهری
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *