مردم هراسناكاند چون لشكر فراری
این شهر پرجماعت، انگار پایتخت است
بغض است در گلویش، یا خورده زخم كاری
كابل! پریده رنگت، كو كاكه و ستنگت
كس نیست مرد جنگت، پس چیست بیقراری؟
لرزید و گفت: آنك آمد چو روح ابلیس
از ماورأ سرحد، یك غول انتحاری
صدها كبوتر اینجا شاید به خون بغلتند
از جنس لاشخوار است این باشۀ شكاری
در پایتخت تاریك، هنگامه و هیاهوست
شاید كه انفجار است، یا جشن خواستگاری
در كوچه كوچه اینجا معراج یك شهید است
بر دوش هر صنوبر، تابوت یك قناری
در آن جهنم سرخ، اما نگشت هرگز
از چشم آسمان هم یك قطره اشك جاری
یحیا جواهری