خواب دریا را به هم زن؛ مرغ توفان را بیار
اندکی تعجیل فرما این خموشیها چرا؟
دل مزن، حاشا مکن، تن را ببر، جان را بیار
قاصدکها آمدند؛ آنک بهار! آنک بهار!
جای گل امسال اگر خواهی گلستان را بیار
عشق را فرمان بده دیوانه را آدم کند
رنجها را دیدهایم آن دل مرنجان را بیار
بیهوایی کشت ما را فکر عالی کردهام
من کلید آوردهام تو قفل زندان را بیار
هیچ در هیچ است اینجا قصهی مریخ و ماه
آن که را میجُست مولانای ما؛ «آن» را بیار
از بهارستان بیدل یک دو شاخ گل بس است
من نگفتم حشمت ملک سلیمان را بیار
یحیا جواهری