و ماه بود فقط، در هزارهجات چراغ
در این قبیله كه سیارهیی به تاریكی است
ز چشم، گم شده چون كشتی نجات چراغ
سیاهبختی این قوم، طنز تاریخ است
كه مرده نیز ندارد شب وفات چراغ
در امتداد سیه چالههاست خانۀ ما
نه آفتاب و نه بر سقف كائنات چراغ
بگو به عید، كه این آمدن، مبارك نیست
به ملتی كه ندارد شب برات چراغ
ز خون خویش توان صد فتیله روشن كرد
به بلخ شمع برافروز و در هرات چراغ
هزارهجات چنین بیچراغ هم زیباست
از آنكه غیر به منت دهد زكات چراغ
یحیا جواهری