جان برون آید ز تن تا میرسی
بال بگشا این قدر دل دل مکن
پشت کوه انداز این دلواپسی
عشق دل خواهد، جگر خواهد رفیق
نه تن و تنپوشهای اطلسی
این سه تا با هم زمینگیرت کنند
بیکسی و عاشقی و مفلسی
هر که هستی، هر کجایی مرد باش
بگذر از خوی سگی و کرگسی
چارسو آتش تو در بند غزل
این صناعت نیست کار هرکسی
از طفیل عشق ملت میشوند
ترک و تاجیک و پتان و پارسی
یحیا جواهری