والله که میترسم تعطیل شود بازار
میبینم و میبینند آثار قیامت را
برخیر که رستاخیز در شهر شود تکرار
مهجوری و مشتاقی بگذشت ز حد ساقی!
یک جرعه میِ باقی از کوزهی خیام آر
تو نیستی و در شهر اوضاع کروناییست
باز آ که دم رفتن لبخند زند بیمار
خورشید به یک دستش، مهتاب به یک دستش
میچرخد و میرقصد، مَی خورده کمی بسیار
از غم برهانیدش؛ بر تخت نشانیدش
غم دارد و میرقصد؛ این شاعر ناهُشیار
حالا که نشد، فردا از کوچهی ما بگذر
تابوت مرا آرام از روی زمین بردار
میمیرم و میرقصم تا صبح قیامت هم
بالای سرم باشی از خواب شوم بیدار
یحیا جواهری