در روزنامهها سخن از مرگ و میرها
هر روز از خدا طلب مرگ میکنند
بابابزرگها چه که حتا صغیرها
«تاشو، بدو، بمیر» پس آنگه دوسه شلیک
خون خواب دیدهاند گروگانبگیرها
این قصه ها که هست ، بیا زنده گی کنیم
دست خداست کار قلیل و کثیرها
آن یار را بگو که چراغی بیاورد
عین پل صراط بود این مسیرها
شعری بخوان، بغل بگشا، بوسهیی ببخش
جانم به لب رسیده از این ناگزیرها
میخانههای چشم تو تعطیل تا به کی
معتاد گشتهایم به «ماءالشعیر»ها
یحیا جواهری