آشفتهام چنانکه شب سال نو فقیر
دنیا به چشم آدم تنها قشنگ نیست!!!
بیعطرگل فضای باغچه هم نیست دلپذیر
امشب من و خدا مکالمه داریم روبهرو
هردو به روی خاک نه برکرسی و سریر
او خنده برلب است و من آتشفشان به دل
او از صفا پُر است و من از عشق، ناگزیر
او گفت: «هرچه خواست دلت روبهرو بگو
اینجا نه من شکنجهگر استم؛ نه تو اسیر
هرجا خداست عاطفه و مهربانی است
من با تو ام، تو لطف مرا دستکم مگیر!»
…
یک حرف پوستکنده بگویم؛ خدای من!
خوشحال میشوم که بگویی برو بمیر!!!
من دوست دارمت، تو اگر دوست داریام
این زندهگی فدای سرت؛ جان من بگیر!!!
یحیا جواهری