خلقت زن

خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته‌ای افسرده‌جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده‌ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت‌کشی نیست
به سوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی به روز من نیفتی
میان بربسته چون خونخواره دشمن
دل‌آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بدخو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل‌شکن باد
که نفرین خدا بر هرچه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از ناپارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه‌گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار زو به
حذر کن ز آن بت نسرین بر و دوش
که هردم با خسی گردد هم‌آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه‌ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که مأوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بی‌جاست
کزین بربط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشه‌ها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هرسوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی و دورویی
صفا از صبح و شورانگیزی از می
شکرافشانی و شیرینی از نی
ز طبع زهره شادی‌آفرینی
ز پروین شیوه بالانشینی
ز آتش گرمی و دم‌سردی از آب
خیال‌انگیزی از شب‌های مهتاب
گران‌سنگی ز لعل کوهساری
سبک‌روحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین‌چنگ
ز گرگ تیزدندان کینه‌جویی
ز طوطی حرف ناسنجیده‌گویی
ز باد هرزه‌پو نااستواری
ز دور آسمان ناپایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
به دنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نوگل باغ جهان است
چرا چون خار سرتاپا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی در کتابی
ز گفتار حکیم نکته‌یابی
دو نوبت مرد عشرت‌ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهرفشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس‌کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *