با تن دون يار گشتي دون شدي
صحبت تن تا توانست از تو کاست
تو چنان پنداشتي کافزون شدي
بسکه ديگرگونه گشت آئين تن
ديدي آن تغيير و ديگرگون شدي
جاي افسون کردن مار هوي
زين فسونسازي تو خود افسون شدي
اندرون دل چو روشن شد ز تو
شمع خود بگرفتي و بيرون شدي
آخر کارت بدزديد آسمان
اين کلاغ دزد را صابون شدي
با همه کار آگهي و زير کي
اندرين سوداگري مغبون شدي
درس آز آموختي و ره زدي
وام تن پذرفتي و مديون شدي
نور نور بودي، نار پندارت بکشت
پيش از اين چون بودي، اکنون چون شدي
گنج امکاني و دل گنجور تست
در تن ويرانه زان مدفون شدي
ملک آزادي چه نقصانت رساند
کامدي در حصن تن مسجون شدي
هر چه بود آئينه روي تو بود
نقش خود را ديدي و مفتون شدي
زورقي بودي بدرياي وجود
که ز طوفان قضا وارون شدي
اي دل خرد، از درشتيهاي دهر
بسکه خون خوردي، در آخر خون شدي
زندگي خواب و خيالي بيش نيست
بي سبب از اندهش محزون شدي
کنده شد بنيادها ز امواج تو
جويباري بودي و جيحون شدي
بي خريدار است اشک، اي کان چشم
خيره زين گوهر چرا مشحون شدي