صبح آمد و مرغ صبحگاهي
زد نغمه، بياد عهد ديرين
خفاش برفت با سياهي
شد پر هماي روز، زرين
در چشمه، بشوق جست ماهي
شبنم بنشست بر رياحين
شد وقت رحيل و مرد راهي
بنهاد بر اسب خويشتن، زين
هر مست که بود، هشيار است
کندند ز باغ، خار و خس را
گرديد چمن، زمردين رنگ
دزديد چو ديو شب، نفس را
خوابيد ز خستگي، شباهنگ
هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پريد صيد دلتنگ
بر سر نرسانده اين هوس را
بر پاش رسيد ناگهان سنگ
اين عادت دور روزگار است
آراست بساط آسماني
از جلوه گري، خور جهانتاب
بگريخت ستاره يماني
از باغ و چمن، پريد مهتاب
رخشنده چو آب زندگاني
جوشيد ز سنگ، چشمه آب
وان مست شراب ارغواني
مخمور فتاد و ماند در خواب
مستي شد و نوبت خمار است
اي مرغک رام گشته در دام
برخيز که دام را گسستند
پر ميزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند
بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند
با کوشش و سعي خود، سرانجام
در گوشه عافيت نشستند
کوشنده هميشه رستگار است
همسايه باغ و بوستان باش
تا چند کناره ميگزيني
چون چهره صبح، شادمان باش
تا چند ملول مينشيني
هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندي و حزيني
چالاک و دلير و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشه چيني
آسايش کارگر ز کار است
آنگونه بپر، که پر نريزي
در دامن روزگار، سنگ است
بسيار مکن بلند خيزي
کافتادن نيک نام، ننگ است
گر صلح کني و گر ستيزي
اين نقش و نگار، ريو و رنگ است
گر سر بنهي و گر گريزي
شاهين سپهر، تيز چنگ است
صياد زمانه، جانشکار است
بر شاخه سرخ گل، مکن جاي
کان حاصل رنج باغبان است
منقار ز برگ گل، مياراي
گل، زيور چهر بوستان است
در نارون، آشيانه منماي
برگش مشکن، که سايبان است
از بامک پست، دانه مرباي
کان دانه براي ماکيان است
او طائر بسته در حصار است
از ميوه باغ، چشم بر بند
خوش نيست درخت ميوه بي بار
با روزي خويش، باش خرسند
راهي که نه راه تست، مسپار
آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پاي مگذار
فرض است نيازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار
يغماگر و دزد، بي شمار است
آذوقه خويش، کن فراهم
زان ميوه که خشک کرده دهقان
گه دانه بود زياد و گه کم
همواره فلک نگشته يکسان
بي گل، نشد آشيانه محکم
بي پايه، بجا نماند بنيان
اندود نکرده اي و ترسيم
ويرانه شود ز برف و باران
جاويد نه موسم بهار است
در لانه ديگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه
بي رنج، کسي نيافت آرام
بي سعي، نخورد مرغ دانه
زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخيره اي به خانه
از دست مده، بفکرت خام
امنيت ملک آشيانه
اين پايه خرد، استوار است
خوش صبحدمي، اگر تواني
بر دامن مرغزار بنشين
چون در ره دور، دير ماني
بال و پر تو، کنند خونين
گر رسم و ره فرار داني
چون فتنه رسد، تو رخت بر چين
اين نکته، چو درس زندگاني
آويزه گوش کن، که پروين
در دوستي تو پايدار است