لطف حق

لطف حق
مادر موسي، چو موسي را به نيل
در فکند، از گفته رب جليل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کاي فرزند خرد بي گناه
گر فراموشت کند لطف خداي
چون رهي زين کشتي بي ناخداي
گر نيارد ايزد پاکت بياد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحي آمد کاين چه فکر باطل است
رهرو ما اينک اندر منزل است
پرده شک را برانداز از ميان
تا ببيني سود کردي يا زيان
ما گرفتيم آنچه را انداختي
دست حق را ديدي و نشناختي
در تو، تنها عشق و مهر مادري است
شيوه ما، عدل و بنده پروري است
نيست بازي کار حق، خود را مباز
آنچه برديم از تو، باز آريم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دايه اش سيلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغيان ميکنند
آنچه ميگوئيم ما، آن ميکنند
ما، بدريا حکم طوفان ميدهيم
ما، بسيل و موج فرمان مي دهيم
نسبت نسيان بذات حق مده
بار کفر است اين، بدوش خود منه
به که برگردي، بما بسپاريش
کي تو از ما دوست تر ميداريش
نقش هستي، نقشي از ايوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطره اي کز جويباري ميرود
از پي انجام کاري ميرود
ما بسي گم گشته، باز آورده ايم
ما، بسي بي توشه را پرورده ايم
ميهمان ماست، هر کس بينواست
آشنا با ماست، چون بي آشناست
ما بخوانيم، ار چه ما را رد کنند
عيب پوشيها کنيم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعي که سوخت
کشتئي زاسيب موجي هولناک
رفت وقتي سوي غرقاب هلاک
تند بادي، کرد سيرش را تباه
روزگار اهل کشتي شد سياه
طاقتي در لنگر و سکان نماند
قوتي در دست کشتيبان نماند
ناخدايان را کياست اندکي است
ناخداي کشتي امکان يکي است
بندها را تار و پود، از هم گسيخت
موج، از هر جا که راهي يافت ريخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلي ماند خرد
طفل مسکين، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد انديشه پيکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
اين بناي شوق را، ويران مکن
در ميان مستمندان، فرق نيست
اين غريق خرد، بهر غرق نيست
صخره را گفتم، مکن با او ستيز
قطره را گفتم، بدان جانب مريز
امر دادم باد را، کان شيرخوار
گيرد از دريا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزيرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برويش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزديکش بروي
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوي
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداريش ده
هوش را گفتم، که هشياريش ده
تيرگيها را نمودم روشني
ترسها را جمله کردم ايمني
ايمني ديدند و ناايمن شدند
دوستي کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئينه ها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنيها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصه ها گفتند بي اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبريز کردند از فساد
رشته ها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بي فسار
ديوها کردند دربان و وکيل
در چه محضر، محضر حي جليل
سجده ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد يزدان پاک
رهنمون گشتند در تيه ضلال
توشه ها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندي، شد بلند
شعله کردارهاي ناپسند
وارهانديم آن غريق بي نوا
تا رهيد از مرگ، شد صيد هوي
آخر، آن نور تجلي دود شد
آن يتيم بي گنه، نمرود شد
رزمجوئي کرد با چون من کسي
خواست ياري، از عقاب و کرکسي
کردمش با مهربانيها بزرگ
شد بزرگ و تيره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسي افروخته
وز شراري، خانمان ها سوخته
خواست تا لاف خداوندي زند
برج و باروي خدا را بشکند
راي بد زد، گشت پست و تيره راي
سرکشي کرد و فکنديمش ز پاي
پشه اي را حکم فرمود، که خيز
خاکش اندر ديده خودبين بريز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تيرگي را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنين ميپروريم
دوستان را از نظر، چون ميبريم
آنکه با نمرود، اين احسان کند
ظلم، کي با موسي عمران کند
اين سخن، پروين، نه از روي هوي ست
هر کجا نوري است، ز انوار خداست
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *