دزد عياري، بفکر دستبرد
گاه ره ميزد، گهي ره ميسپرد
در کمين رهنوردان مينشست
هم کله ميبرد و هم سر ميشکست
روز، ميگرديد از کوئي بکوي
شب، بسوي خانه ها ميکرد روي
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه ديوار و بامش ميفکند
قفل از صندوق آهن ميگشود
خفته را پيراهن از تن مي ربود
يک شبي آن سفله بي ننگ و نام
جست ناگاه از يکي کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پاي
رفت با اهريمن ناخوب راي
اين چنين رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرين ره، گرگها حيران شدند
شيرها بي ناخن و دندان شدند
نفس يغماگر، چنان يغما کند
که ترا در يک نفس، بي پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
اين چنين مزدور، اينش مزد شد
شد روان از کوچه اي، تاريک و تنگ
تا کند با حيله، دستي چند رنگ
ديد اندر ره، دري را نيمه باز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پيش
در عجب شد گربه از آهستگيش
خانه اي ويرانتر از ويرانه ديد
فقر را در خانه، صاحبخانه ديد
وصلها را جانشين گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصه اي جز عجز و استيصال نه
نامي از هستي بجز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ايوان سياه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پايه و ديوار، از هم ريخته
بام ويران گشته، سقف آويخته
در کناري، رفته درويشي بخواب
شب لحافش سايه و روز آفتاب
بر کشيده فوطه اي پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بي خبر
خواب ايمن، ليک بالين خشت و خاک
روح در تن، ليک از پندار پاک
جسم خاکي بي نوا، جان بي نياز
راه دل روشن، در تحقيق باز
خاطرش خالي ز چون و چندها
فارغ از آلايش پيوندها
نه سبوئي و نه آبي در سبو
اين چنين کس از چه ميترسد، بگو
حرص را در زير پاي افکنده بود
کشته آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چيزي نيافت
فوطه درويش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر ديوار شد
در فتاد و خفته زان بيدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستي من، نيم دانگ
دزد آمد، خانه ام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، اي خلاق، گرد
مايه را دزديد و نانم شد فطير
جاي نان، سنگش ده، اي رب قدير
هر چه عمري گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هيچ شد، هم پرنيان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
اي خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زير سرم
لعل و مرواريد دامن دامنم
سيم از صندوقهاي آهنم
راه من بست، آن سيه کار لئيم
راه او بر بند، اي حي قديم
اي دريغا طاقه کشميريم
برگ و ساز روزگار پيريم
اي دريغ آن خرقه خز و سمور
که ز من فرسنگها گرديد دور
اي دريغا آن کلاه و پوستين
اي دريغا آن کمربند و نگين
سر بگرديد از غم و دل شد تباه
اي خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، اي حق مجيب
ميستان از او به دارو و طبيب
دزد شد زان بوالفضولي خشمگين
بازگشت و فوطه را زد بر زمين
گفت بس کن فتنه، اي زشت عنود
آنچه برديم از تو، اين يک فوطه بود
تو چه داري غير ادبار، اي دغل
ما چه پنهان کرده ايم اندر بغل
چند ميگوئي ز جاه و مال و گنج
تو نداري هيچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستي تو از من، اي دني
رهزن صد ساله را، ره ميزني
بسکه گفتي، خرقه کو و فرش کو
آبرويم بردي، اي بي آبرو
اي دروغ و شر و تهمت، دين تو
بر تو برمي گردد، اين نفرين تو
فقر ميبارد همي زين سقف و بام
نه حلال است اندر اينجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زين سراي آه و سوز
تو چه داري، اي گداي تيره روز
گفت در ويرانه دهر سپنج
گنج ما اين فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بيرنگ و رو
ما همين داريم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، اين يک خوشه بود
عالم ما، اندرين يک گوشه بود
هر چه هست، اينست در انبان ما
گوي ازين بهتر نزد چوگان ما
از قباهائي که اينجا دوختند
غير ازين، چيزي بما نفروختند
داده زين يک فوطه ما را، روزگار
هم ضياع و هم حطام و هم عقار
ساعتي فرش و زماني بورياست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آويزمش، گاهي ز در
پوستينش ميکنم فصل شتا
سفره ام اين است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبه اش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از براي ما، درين بحر عميق
غير ازين کشتي ندادند، اي رفيق
هر گهر خواهي، درين يک معدنست
خرقه و پاتابه و پيراهن است
ثروت من بود اين خلقان، از آن
اينهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بي نوا
هر زمان، ره ميزند دزد هوي
گر که نور خويش را افزون کني
تيرگي را از جهان بيرون کني
کار ديو نفس، ديگر گون شود
زين بساط روشني، بيرون شود
گر سياهي را کني با خود شريک
هم سياهي از تو ماند مرده ريگ
کوش کاندر زير چرخ نيلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چيره دستي، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتيم ما
او نهفت انديشه و گفتيم ما
آخر اين طوفان، کروي جان برد
آنچه در کيسه است در دامان برد
آخر، اين بيباک دزد کهنه کار
از تو آن دزدد، که بيش آيد بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نيندازد کمند
تا نيفتادي، درين ظلمت ز پاي
روشني خواه از چراغ عقل و راي
آدميخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستيت هست
گرگ راه است، اين سيه دل رهنماي
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پاي
هر که با اهريمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
اين پلنگ آنگه بيوبارد ترا
که تن خاکي زبون دارد ترا