صبحدم، تازه گلي خودبين گفت
کاز چه خاک سيهم در پهلوست
خاک خنديد که منظوري هست
خيره با هم ننشستيم، اي دوست
مقصد اين ره ناپيدا را
ز کسي پرس که پيدايش ازوست
همه از دولت خاک سيه است
که چمن خرم و گلشن خوشبو است
همه طفلان دبستان منند
هر گل و سبزه که اندر لب جو است
پوستين بودمت ايام شتا
چو شدي مغز، رها کردي پوست
جز تواضع نبود رسم و رهم
گر چه گلزار ز من چون مينو است
نکنم پيروي عجب و هوي
زانکه افتادگيم خصلت و خو است
تو، بدلجوئي خود مغروري
نشنيدي که فلک، عربده جو است
من اگر تيره و گر ناچيزم
هر چه را خواجه پسندد، نيکو است
گل بي خاک نخواهد روئيد
خاک، هر سوي بود، گل زانسو است
خلقت از بهر تني تنها نيست
چشم گر چشم شد، ابرو ابرو است
همگي خاک شويم آخر کار
همچو آن خاک که در برزن و کو است
برگ گل يا بر گلرخساري است
خاک و خشتي که ببرج و بارو است
تکيه بر دوستي دهر، مکن
که گهي دوست، دگر گاه عدو است
مشو ايمن که گل صد برگم
که تو صد برگي و گيتي صد رو است
گرچه گرد است بديدن گردو
نه هر آن گرد که ديدي، گردو است
گوي چوگان فلک شد سرما
زانکه چوگان فلک، اينش گو است
همه، ناگاه گلوگير شوند
همه را، لقمه گيتي به گلو است
کشتي بحر قضا، تسليم است
اندرين بحر، نه کشتي، نه کرو است
کوش تا جامه فرصت ندري
درزي دهر، نه آگه ز رفو است
تا تو آبي به تکلف بخوري
نه سبوئي و نه آبي به سبو است
غافل از خويش مشو، يک سر موي
عمر، آويخته از يک سر مو است