قاضي کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوي خانه با حالي تباه
هر کجا در ديد، بر ديوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سيلي و مشت
گربه را با چوبدستي خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسيار گفت
حرفهاي سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوي زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سياه
تو ز سرد و گرم گيتي بي خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودي، من دويدم روز و شب
کاستم من، تو فزودي، اي عجب
تو شدي دمساز با پيوند و دوست
چرخ، روزي صد ره از من کند پوست
ناگواريها مرا برد از ميان
تو غنودي در حرير و پرنيان
تو نشستي تا بيارندت ز در
ما بياورديم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپاي آز کردي پايمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردي گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت ديد هميان زري
کردي از دل، آرزوي زيوري
تا يتيم از يک بمن بخشيد نيم
تو خريدي گوهر و در يتيم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پي يک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راه ها
اشکها آميختم با آه ها
بدره زر ديدم و رفتم ز دست
بي تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانه ها
سوختم با تهمتي کاشانه ها
اين سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتي؟ آرميدي صبح و شام
ريختم بهر تو عمري آبرو
تو چه کردي از براي من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختي
تيرگي کردم، تو بزم افروختي
تا به مرداري بيالودم دهن
تو حسابي ساختي از بهر من
خدمت محضر ز من نايد دگر
هر که را خواهي، بجاي من ببر
بعد ازين نه پيروم، نه پيشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سيرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اينکار چيست
با در و ديوار، اين پيکار چيست
امشب از عقل و خرد بيگانه اي
گر نه مستي، بيگمان ديوانه اي
کودکان را پاي بر سر ميزني
مشت بر طومار و دفتر ميزني
خودپسنديدن، و بال است و گزند
ديگران را کي پسندد، خودپسند
من نميگويم که کاري داشتم
يا چو تو، بر دوش، باري داشتم
ميروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز اين بساط واژگون
ميروم من، يک دو روز اينجا بمان
همچو من، دانستنيها را بدان
عارفان، علم و عمل پيوسته اند
ديده اند اول، سپس دانسته اند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه ديوانخانه شد، قاضي نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بيخبر از خانه ماند
روزي اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوي مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پيش قاضي آن دروغ، اين راست گفت
در حقيقت، هر چه هر کس خواست گفت
عيبها گفتند از هم بيشمار
رازهاي بسته کردند آشکار
گفت دربان اين خسان اهريمنند
مجرمند و بي گنه راميزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزديشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کي خود پرست
قفل مخزن را که ديشب ميشکست
کوزه روغن تو ميبردي بدوش
يا براي خانه يا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را ميگشود
دايه آمد گفت طفل شيرخوار
گشته رنجور و نميگيرد قرار
گفت ناظر، دختر من ديده است
مطبخي کشک و عدس دزديده است
ناگهان، فراش همياني گشود
گفت کاين زرها ميان هيمه بود
باغبان آمد که دزد، اين ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون ميگيرد و کم ميخرد
آنچه دينار است و درهم، ميبرد
ميکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، يک من هيمه را باري نوشت
خوشه اي آورد و خرواري نوشت
از کنار در، کنيز آواز داد
بعد ازين، نان را کجا بايد نهاد
کودکان نان و عسل را خورده اند
سفره اش را نيز با خود برده اند
ديد قاضي، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضي جز خط و دفتر نبود
آشنا با اين چنين محضر نبود
او چه ميدانست آشوب از کجاست
وين کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امين نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زين جنگ و جدل، سر خيره گشت
بايدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت ديدي آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوري کردي هزار
ليک اندر خانه درماندي ز کار
گر چه ترساندي خلايق را بسي
از تو خانه نميترسد کسي
تو بسي گفتي ز کار خويشتن
من نگفتم هيچ و ديدي کار من
تا تو اندر خانه ديدي گير و دار
چند روزي ماندي و کردي فرار
من کنم صد شعله در يکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بيني رشته اي دارد بدست
هر کجا راهي است، رهپوئيش هست
تو چه ميداني که دزد خانه کيست
زين حکايت حق کدام، افسانه چيست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقيقت دور کرد افسانه را