آن قصه شنيديد که در باغ، يکي روز
از جور تير، زار بناليد سپيدار
کز من دگر بيخ و بني ماند و نه شاخي
از تيشه هيزم شکن و اره نجار
اين با که توان گفت که در عين بلندي
دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همين بس
کاين موسم حاصل بود و نيست ترا بار
تا شام نيفتاد صداي تبر از گوش
شد توده در آن باغ، سحر هيمه بسيار
دهقان چو تنور خود ازين هيمه برافروخت
بگريست سپيدار و چنين گفت دگر بار
آوخ که شدم هيزم و آتشگر گيتي
اندام مرا سوخت چنين ز آتش ادبار
هر شاخه ام افتاد در آخر به تنوري
زين جامه نه يک پود بجا ماند و نه يک تار
چون ريشه من کنده شد از باغ و بخشکيد
در صفحه ايام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خويش همي زارم و گريم
آن را که بسوزند، چو من گريه کند زار
کو دولت و فيروزي و آسايش و آرام
کو دعوي ديروزي و آن پايه و مقدار
خنديد برو شعله که از دست که نالي
ناچيزي تو کرد بدينگونه تو را خوار
آن شاخ که سر بر کشد و ميوه نيارد
فرجام بجز سوختنش نيست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود ميوه انسان
اي ميوه فروش هنر، اين دکه و بازار
از گفته ناکرده بيهوده چه حاصل
کردار نکو کن، که نه سوديست ز گفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت
روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستين اگرت سنگ گران بود
دور فلکت پست نميکرد و سبکسار
امروز، سرافرازي دي را هنري نيست
ميبايد از امسال سخن راند، نه از پار