ای خوش آن روز که با یار سر و کارم بود
بی سخن با نگهش فرصت گفتارم بود
آن که من بستهٔ زنجیری ی ِمویش بودم
وه، چه خوش بود! که او نیز گرفتارم بود
گر چه در خانهٔ من بود ز هر گونه چراغ
یاد او شمع شب افروز شب تارم بود
صبحدم نور چو در پنجره ها می خندید
در بَرم خنده به لب بوسه طلب یارم بود
وقت تابیدن ِ خورشید در ایینهٔ آب
روی او نیز در آیینهٔ پندارم بود
حیف و صد حیف که امروز به هیچم بفروخت
آن سیه چشم که یک روز خریدارم بود
گر چه یارم شده امروز دلازارم، لیک
یاد می آرم از آن روز که دلدارم بود