دلم، یاران! ز غم در اضطراب است
امیدم نقش بی حاصل بر آب است.
دگر از چشمهٔ خورشید قهرم
که آبش – آنچه دانستم – سراب آست.
حریف آشنایی ها غریب است؛
همای نیکبختی ها غُراب است.
دریغا! رهبر مستان کسی بود
که خود از جام خودکامی خراب است.
درخشیدن، گذر کردن، خموشی،
خدایا! نیست اختر، این شهاب است.
سخن از «تابش خورشید» گویی،
کجا این تشت پر خون آفتاب است؟
ز پشت پرده خنجر می درخشد،
تو می گویی: «هلال اندر سحاب است»!
بر آهن می خراشد پنجه را دیو،
تو می رقصی که: «این بانگ رباب است»!
به جامت بس شرنگ تلخ کردند،
تو می نوشی که : «این شهد و شراب است»!
جگر ها بر سر آتش ز کف رفت،
تو می خندی که : «این بوی کباب است»!
رفیقان جمله از ره بازگشتند،
تو می گویی که : «این راه صواب است»!
به گوشم قصهٔ امّید خوانی-
فغان! کاین قصه یی پُر آب و تاب است.
امیدی من نمی بینم، دریغا! –
عروس قصه هایت در حجاب است؟
خداوندا! مگر کور است چشمم؟
خداوندا! مگر عقلم به خواب است؟
«خدایا زین معما پرده بردار»،
دعای دردمندان مستجاب است.
تو می دانی که جانم بی شکیب است،
تو می دانی که دردم بی حساب است.
نه کس را گفته یی با کرده همراه،
نه کس را سوی مقصودی شتاب است
مرا، ای دوست، پند و قصه کافی است
که جانم زین سخن ها در عذاب است.
«شتابی، کوششی، جهدی، تلاشی…»
مرا- گر عاقلی – اینها جواب است.