کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته
خنده ی من، شوخی ی ِمن، ناز من
برده قرار تو و آرام تو
فتنه ی عشاق هوسباز من
زهر حسد ریخته در کام تو
من گل صحرایی ی ِ خود رُسته ام
عطر مرا رهگذری نوش کرد
خوب چو از بوی تنم مست شد
رفت و مرا نیز فراموش کرد
چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
چون تو کسی عاشق و دیوانه بود
چون تو کسی با لب من آشنا
وز دگران یکسره بیگانه بود
او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
در سر من، در تن من، می دوید
او چو شفق من چو شب تیره فام
سر زده بر دامن من، می دوید
آن که مرا عاشق دیوانه بود
با که بگویم ز برم رفت رفت
روز شد و شب شدم و کوهسار
پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
کیستی ای دوست که با یاد تو
باده ی اندیشه ام آمیخته
ای لب گرمت ز تن سرد من
شعله ی صد بوسه برانگیخته
خلوتی آراسته کردم بیا
تا شب خود با تو به روز آورم
از دل سرد تو برون شعله ها
با نگهی شعله فروز آورم
بید برآورده پَر از شاخ خشک
مهر برآورده سر از کوهسار
آن به زمرّد زده بر تن نگین
این ز طلا ریخته هر جا نثار
گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده
مرغک ترسیده ی پَر خسته را
زنده کن و پرده و پروازده
لیک مبادا که چو آن دیگری
برگ ِ سیه مشق به دورافکنی
مست شوی عربده جویی کنی
جام تهی مانده ز می بشکنی