گو آفتاب برآید

گو آفتاب برآید
آیات مصحف عشقم، کس خواندنم نتواند
وان کس که مدعیم شد ، غیر از دروغ نخواند
چونان سیاوش پاکم ، از دود و شعله چه باکم
آتش به رخت سفیدم ، خاکستری نفشاند
دل را برابر یاران، چون گل به هدیه نهادم
دیوانه آن که به تهمت ، خون از گلم بچکاند
آن شبنمم که سراپا ، در انتظار طلوعم
گو آفتاب براید ، وز من نشانه نماند
جان را به هیچ شمردم ، این است رمز حضورم
دشمن بداند و دردا، کاین نکته دوست نداند
رویای باغ بهشتم ، در نقش پردهٔ خوابت
شیطان به کینه مبادا ، این پرده را بدراند
چون صبح آیت حقم، تصویر طلعت حقم
عاقل طلیعهٔ حق را ، در گل چگونه کشاند ؟
جز آفتاب و به جز من ، ظلمت زدا و صلا زن
پیغام نور و صدا را ، سوی شما که رساند ؟
گفتی چرا نکشندم ، زیرا هر آن که به کشتن
جسم مرا بتواند ، شعر مرا نتواند
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *