نگاه دار که عمری به راهِ چون تو سواری
فشانده چشم سرشکی، نشانده اشک غباری
به لوح سینه خیالم کشیده نقش عزیزی
بدان عزیز نماید نشانه ها که تو داری
کرم نما و فرودآ که پیش دیدهٔ حیرت
همان خیال محالی که در کناری و یاری
چو واگذاشته ام خلق را ز خویش به عمری
کنون سزد که به خلقم ز خویش وانگذاری
چنان به بوی تو دارد تنم هوای شکفتن
که گل ز سنگ برآرم گَرَم به خاک سپاری
به خنده گفتی اگر جز تو را عزیز بدارم
مرا عزیز بداری؟ به گریه گفتم… آری