ببین عمری وفادار تو بودم
دلم جز با تو پیوندی نبسته
چه سازم؟ نقش عشقی تازه چندی ست
به خلوتگاه پندارم نشسته
چو شب سر می نهم بر بالش ناز
خیالش در کنارم میهمان است
نمی دانی چه پُرشور و چه گرم است
نمی دانی چو خوب و مهربان است
نمی دانی به خلوتگاه رازم
خیال دلکشش چون می نشیند
همین دانم که در دل هر چه دارم
به جز او جمله بیرون می نشیند
ز یادم می بَرد با خنده یی گرم
جهان را با غم بود و نبودش
نمی دانی چه شادی آفرین است
نوازش های چشمان کبودش
بیا یک شب، خدا را، شاهدم باش
ببین: در خاطرم غوغایی از اوست
ببین: هر سو که می گردد نگاهم
همان جا چهرهٔ زیبایی از اوست
به او صد بار گفتم «پای بندم»
چه سازم؟ گوش او براین سخن نیست
چو بندم دیده را، پیداتر آید-
گناه از اوست، دانستی؟ ز من نیست
ببین: من با تو گفتم، کوششی کن
ز پندارم خیالش را بشویی
و گرنه گر دلم پابند او شد
مرا بدعهد و سنگین دل نگویی
خورشید در آب افتاده
آن آشنا که رفت و به بیگانه خو گرفت
از دوستان چه دید که دست عدو گرفت؟
سرمست عطر عشق، دمی بود و، بعد از این
مستم نمی شود، که به این عطر خو گرفت
می خواستم حکایت خود بازگو کنم
افسوس! گریه آمد و راه گلو گرفت
ابر بهار این همه بخشندگی نداشت
شد آشنای چشم من و وام ازو گرفت
از اشک من شکفته شود قلبت از غرور
آری، ز شبنم است که گل آبرو گرفت
خورشیدِ اوفتاده در آبم؛ ز نور من
نه غنچه خنده کرد و نه گل رنگ و بو گرفت
یاران! نماز کیست به جا؟ پارسای شهر
یا آن شهید عشق که از خون وضو گرفت؟
از مدّعی گریختم و دربه در شدم
همچون صبا سراغ مرا کو به کو گرفت
سیمین! به شعر دلخوشی و سخت غافلی
کاین شمع دلفریب ز چشم تو سو گرفت