که روان سوزد و جان کاهد
هر دم آن مرد هوسران را
با غم و اشک و فغان خواهد
به خدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایهٔ آزارش
شب در اعماق سیاهی ها
مَه چو در هالهٔ راز آید
نگران دیده به ره دارم
شاید آن گمشده باز آید
سایه ای تا که به در افتد
من هراسان بدوم بر در
چون شتابان گذرد سایه
خیره گردم به در دیگر
همه شب در دل این بستر
جانم آن گمشده را جوید
زین همه کوشش بی حاصل
عقل سرگشته به من گوید
زن بدبخت دل افسرده
ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادی
به دل آن عاشق بد خو را
آن کسی را که تو می جویی
کی خیال تو به سر دارد
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یار دگر دارد
لیکن این قصه که میگوید
کی به نرمی رََوَدم در گوش
نشود هیچ ز افسونش
آتش حسرت من خاموش
می روم تا که عیان سازم
راز این خواهش سوزان را
نتوانم که بَرَم از یاد
هرگز آن مرد هوسران را
شمع ، ای شمع چه می خندی ؟
به شب تیرهٔ خاموشم
به خدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم