پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد