شب به روی شیشه های تار

شب به روی شیشه های تار
می نشست آرام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فروغش می خزید آرام
گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم در دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ، ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکهٔ تاریک ماهی های آرامش
کولبارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *