برسر راه تو چندين دردمنـــــــــد افتاده است
چون موظف گشته ای درکار های جامعــــــه
دروظيفه غفلتت چــــــون دلپسند افتاده است؟
بی غـــــــــــرض بايد کنی اجرا کار مردمان
هرکه دارد پاس دلها هوشمـــــــند افتاده است
برسر اغراض خـــود جوراندن افراد چيست
صـــاحب ايمان ووجدان بی گزند افتاده است
پول رشوت تلــخی جان کنــــــدنت افزون کند
گرچه اکنون در مذاقت همـچو قند افتاده است
گوهر ايمان ووجدان برسرش ضـــــايع مکن
آنچه در بازار دانـــــــش بی چلند افتاده است
دست خالی مـــــــــی رويم آخز زبازار حيات
حــرص ما بيجا بفکر چون و چند افتاده است
عــــــالمی برباد شد امروز از طـــول امــــل
طور ديگر هر کسی درين کمـــند افتاده است
زرد رويی ها مرا چــــــابک به منزل ميبرد
تيز تر از بـــــــرق راه اين سمند افتاده است
شايق از صحرای صلح کل چرا بيرون شوم
راحـــت نـــوع بشر ما را پسنـــد افتاده است