در دو عالم نیست ما را جز تو دیگر آشنا
می کشم تصویر خود هرجای با تصویر او
تا به این صورت شوم روزی به دلبر آشنا
ساخت از عیش و نشاط و خرمی بیگانه ام
کاشکی با من نمی شد آ ستمگر آشنا
بسکه رم خورد است طبع دوستان از همدیگر
نی بود بلبل به گل نی می به ساغر آشنا
ظاهر بی باطنت زاهد نمی آید به کار
کی بود شمشیر چوبینت به جوهر آشنا
صحبت نیکان ندارد با بدان هرگز اثر
بود عمری بولهب هم با پیمبر آشنا
تا توانی دامن او را مده از دست خود
چون شدی یکبار با اولاد حیدر آشنا
عمر ها خدمت کنی باید به پیش اولیا
کی به آسانی شود با کس غضنفر آشنا
ترک ما کردی برای خاطر اغیار حیف
ساختی بیگانه خوشنود و مکدر آشنا
شایق از بیگانگان هرگز نمی آید ضرر
دشمن جانی بود امروز یکسر آشنا
شایق جمال