از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پایبند،
حالآنکه دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره میزدند!
□
موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمیشد به کار زد؛
در راههایِ رزم
با دستکارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
همدوشِ شنچوی کرهیی
جنگ کردهام
یک بار هم «حمیدیِ شاعر» را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کردهام…
□
موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگریست…
امروز
شعر
حربهیِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگلِ خلقاند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانهیِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند میزند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند میزند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکسزده باید به پا کند،
آنگاه در شلوغترین نقطههایِ شهر
موضوع و وزن و قافیهاش را، یکییکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
«ــ همراهِ من بیایید، همشهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربهدر
همه جا سرکشیدهام!»
«ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفتهاید؟»
«ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازهیِ خود را
از دور میشناسم»
«ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟»
«ــ تأمل بکن رفیق…
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جُستهام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از «زندگی» [که بیشتر «مضمونِ قطعه» است]
تا «لفظ» و «وزن» و «قافیهی شعر»، جمله را
من در میانِ مردم میجویم…
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح میدهد…»
□
اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصهی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، میرود ز دست…
□
خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُستوجویِ لغات است:
هر لغت
چندانکه بر میآیدش از نام
دوشیزهییست شوخ و دلآرام…
باید برایِ وزن که جُستهست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُستوجو کند.
این کار، مشکل است و تحملسوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و همتراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات [آسههای وزن]
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانهی لبهای مهر بود…
با آنکه شادمانه در این شعر مینشست
لبخندِ کودکانِ ما [این ضربههایِ شاد]
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیهواری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربههایِ شاد را
هم شعر بیثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بیسببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد…
□
اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگیست!
از رویِ زندگیست که شاعر
با آبورنگِ شعر
نقشی به روی نقشهی دیگر
تصویر میکند:
او شعر مینویسد،
یعنی
او دست مینهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه میکند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر مینویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد میکند
یعنی
او با سرودِ خویش
روانهای خسته را
آباد میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او قلبهایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار میکند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار میکند.
او شعر مینویسد
یعنی
او افتخارنامهیِ انسانِ عصر را
تفسیر میکند.
یعنی
او فتحنامههایِ زمانش را
تقریر میکند.
□
این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست…
اگر شعر زندگیست،
ما در تکِ سیاهترین آیههایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس میکنیم:
کیوان
سرود زندگیاش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگیاش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیهی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربهیِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زندگیست!
زندان قصر ۱۳۳۳
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو