با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
□
اکنون من در نیمشبانِ عمرِ خویشم
آنجا که ستارهیی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار میکشد…
در نیمشبانِ عمرِ خویشام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیدهدمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.
□
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند میزند.
با تو یک علف و
همه جنگلها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریدهی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار میکند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر میدهد…
۱۳۳۵
© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو
احمد شاملو